حکایت دولت و فرزانگی داستانی خواندنی درباره زندگی مرد جوانی است که در آروزی ثروتمند شدن زندگی میکند. او تلاش میکند ولی از جایگاهی که دارد راضی نیست. دوست دارد کتابی بنویسد و با نوشتنش به ثروت، محبوبیت و خوشبختی دست پیدا کند. اما کار ملال آوری دارد. کاری که بارها او را تا مرز استعفا دادن پیش برده است. این حس فقط مختص او نیست. بقیه همکارانش هم خودشان را در چرخهی بیانتهایی از روزمرگی میبینند. همگی از رویا کشیدن دست کشیدهاند. او هم نمیتواند رویایش را با همکارانش درمیان بگذارد، چراکه اطمینان دارد کسی حرفش را جدی نمیگیرد. خودش را مانند مهاجری میبیند که کسی زبانش را متوجه نمیشود.