پسرک لرزید. اما همان جا که بود ماند و به پرستار نگاه کرد. او یک لحظه موفق شد موهای پسرک را نوازش کند و پس از آن پسرک خود را عقب کشید و با حالت ترس و بزدلی خود را دلا کرده و به عقب پرتاب کرد، دوشیزه فیلوز با خود فکر کرد: درست مثل یک... یک جانور کوچولوی وحشتزده .
چهرهی دوشیزه فیلوز با این فکر گرفت.